پارسا در روز های آخر پاییز
چند روز پیش من و پارسا با هم رفته بودیم بیرون.پارسا توی یه مغازه یه اسباب بازی دید وخیلی خوشش اومد فقط ایستاد و نگاهش کرد.پسر گلم حتی برای خریدنش هم لج نکرد. وقتی اومدیم خونه خودش با زبون بچه گونش ماجرا رو نصفه و نیمه واسه بابا جونش تعریف کرد بعد بابایی از من پرسید که چی شده و من هم گفتم که از یه ببر بادی خوشش اومده بود. دیروز ظهر وقتی بابایی اومد خونه دیدیم که همون ببری که پارسا جون ازش خوشش ا...